وقتی دیوارهای آلکاتراز فرو ریختند؛ روایت یک فرار غیرممکن + عکس
چگونه ۳ زندانی با قاشقهای دزدیدهشده، ۵۰ بارانی کهنه و موتور یک جاروبرقی، از زندانی که فرار از آن «غیرممکن» بود، گریختند؟
به گزارش پارسینه به نقل از زومیت، وقتی اسم «آلکاتراز» میآید، همه یاد دژی غیرقابل نفوذ میافتند که وسط آبهای یخزدهی خلیج سانفرانسیسکو ساخته شده بود تا خطرناکترین مجرمان را تا ابد زندانی کند. اما این افسانهی شکستناپذیری، در یک شب خنک ژوئن ۱۹۶۲ برای همیشه فروریخت.
آن شب، سه زندانی باهوش به نامهای فرانک موریس و برادران انگلین، کاری را کردند که مقامات فدرال آن را «غیرممکن» میدانستند: فرار از زندان آلکاتراز.
افبیآی سالها اصرار داشت که آنها قطعاً در آبهای سرد غرق شدهاند. اما شواهد عجیبی مبتنیبر زنده ماندن آنها یکی پس از دیگری پیدا شدند.
این فرار آنقدر سیستم را تحقیر کرد که آلکاتراز ۹ ماه بعد برای همیشه تعطیل شد. اما آیا آنها واقعاً موفق به فرار شدند و بقیهی عمرشان را در آزادی زندگی کردند؟ دوست دارید بدانید چطور این سه نفر با قاشق و بارانی، بزرگترین سیستم امنیتی آمریکا را شکست دادند؟
خلاصه صوتی
ساعت ۷:۱۵ صبح ۱۲ ژوئن ۱۹۶۲. هوای نمناک و خنک خلیج سانفرانسیسکو از میان میلههای فلزی بند B میگذشت و بوی زنگ و نمک در هوا پخش بود. بیل لانگ، نگهبان شیفت صبح طبق معمول در راهرو قدم میزد و با صدای تکراری و خستهی خودش زندانیان را میشمرد. همهچیز طبق روال پیش میرفت تا اینکه به سلول B-138 رسید، جایی که فرانک موریس، زندانی شماره AZ 1441، میبایست خواب باشد.
پتو تا زیر چانهی موریس بالا کشیده شده بود. لانگ، مثل هر صبح، با باتومش به میلهها ضربه زد ولی هیچ حرکتی ندید. بار دوم محکمتر زد. سکوت. در آلکاتراز، سکوت میتوانست بهاندازه فریاد ترسناک باشد. او فریاد زد، اما باز هم پاسخی نشنید.
در را باز کرد و بهسمت تخت رفت. نوک باتومش را به سر زندانی زد تا او را بیدار کند. صدای خفهای آمد و چیزی از روی بالش غلتید و روی زمین افتاد. وقتی نور کم صبح روی آن افتاد، رنگی سرد و مصنوعی درخشید: یک سرِ انساننما با پلکهای بسته.
صبح ۱۲ ژوئن ۱۹۶۲، شمارش روزانه در آلکاتراز با سه زندانی گمشده قطع شد
لانگ برای چند ثانیه خشک شد. فکر کرد مرتکب قتل شده یا با صحنهی خودکشی روبهروست. اما نه، چیزی که روی زمین میدید فقط یک سرِ مصنوعی بود که با مهارتی باورنکردنی از خمیر صابون، گچ و سیمان ساخته شده بود: با رنگی شبیه پوست انسان و هولناکتر از همه، با موهای واقعی که مشخص شد که از کف آرایشگاه زندان جمعآوری شدهاند.
وحشت در بند پخش شد. نگهبانان دیگر دویدند به سمت سلولهای اطراف. در سلول B-140 جای جان انگلین و در سلول B-142 هم تخت کلارنس انگلین خالی بود. زیر پتوهایشان همان سرهای مصنوعی مشابهی جا داشت؛ بیحرکت، با همان دقت وهمانگیز.
آژیر خطر به صدا درآمد. در عرض چند دقیقه صدای فریاد، قدمهای شتابزده و زنگهای اضطراری در تمام زندان پیچید. برای نخستین و آخرین بار در تاریخ ۲۹ سالهی آلکاتراز، شمارش صبحگاهی با سه زندانی گمشده روبهرو شد.
فرار از زندان، چیزی که مقامات فدرال رسماً آن را غیرممکن میدانستند، اتفاق افتاده بود.
فراریان صخره که بودند؟
خبر فرار مثل برق در سراسر جزیره پیچید. آلکاتراز نماد اقتدار دولت فدرال بود. در میان آبهای سرد و جریانهای مرگبار خلیج سانفرانسیسکو، «صخره» بهعنوان مکانی شناخته میشد که حتی فکر فرار از آن غیرممکن به نظر میرسید. زندانی برای کسانی که دیگر جایی نداشتند؛ قاتلان، دزدان بانکی و فراریهای حرفهای که همهی زندانهای کشور را امتحان کرده بودند. حالا سه نفر از همانها، از درون دژی که غیرقابلنفوذ خوانده میشد، ناپدید شده بودند.
آلکاتراز مأمن «اصلاحناپذیرترین» مجرمان بود
در گزارشهای رسمی نوشته میشد که آلکاتراز مأمن «اصلاحناپذیرترین» مجرمان است. زندانیان حق داشتند فقط غذا، لباس، سرپناه و درمان داشته باشند و هیچ امتیاز دیگری وجود نداشت. در واقع، آلکاتراز برای تنبیه طراحی شده بود، نه بازپروری.
اما این سه مرد هم زندانیانی معمولی نبودند. هرکدام ذهن و مهارتی داشتند که کنار هم نقشهی بینقصی را ساخت.
از چپ به راست: فرانک موریس، کلانس انگلین و جان انگلین
فرانک لی موریس، مغز متفکر گروه، مردی درونگرا، دقیق و به طرز عجیبی باهوش بود. طبق پروندهی روانسنجی، ضریب هوشیاش در میان ۲ درصد بالای جامعه قرار داشت. از سیزدهسالگی در مسیر بیپایان فرار و بازداشت افتاده بود: سرقت، بازداشت، زندان، فرار، دوباره دستگیری.
فرانک لی موریس مغز متفکر گروه، ضریب هوشی بسیار بالایی داشت
همهی زندانیان آلکاتراز از او میترسیدند و نگهبانان بااحتیاط به او نگاه میکردند. لقبش میان زندانیان «هودینی» بود؛ مردی که میتوانست فقط با نگاهکردن به یک قفل، سازوکارش را در ذهنش باز کند.
جان و کلارنس انگلین، برادرانی اهل فلوریدا، بازوهای عملیاتی و تدارکاتی گروه بودند. چهرههای آرام و همیشه خندانشان دیگران را به اشتباه میانداخت، اما سابقهشان سنگین بود. سارقان بانک، با ذوقی کودکانه برای خطر. در یکی از مشهورترین سرقتهایشان، با تفنگ اسباببازی بانک زده بودند.
انگلینها دقیقاً برعکس موریس، شخصیتی پر سروصدا و اجتماعی داشتند، اما در یک چیز با او مشترک بودند: میل سیریناپذیر به فرار. آنها هم پس از چندین تلاش ناموفق برای گریختن از زندانهای فدرال آتلانتا و لیونورث، به آلکاتراز تبعید شده بودند.
آلن وست طراح اول نقشه که موفق به فرار نشد
اما چهرهی چهارمی به نام آلن وست هم در این داستان نقش پررنگی ایفا کرد؛ مردی که از قضا طرح اولیهی نقشه را او ریخت، اما آن شب، تنها کسی بود که جا ماند.
در صبح همان روز، وقتی مأموران به سلولش رسیدند، نشانههای واضحی از دستکاری دیدند: دیوار تراشیده شده، ابزارهای دستساز و حتی یک «سر» مصنوعی مشابه. وست در زندان ماند، اما مجبور شد سکوتش را بشکند. تحت فشار بازجویی، جریان نقشه را فاش کرد: جزئیاتی که نشان داد این فرار هیچ ربطی به شانس و اقبال نداشته، بلکه مستلزم ماهها صبر، دقت و مهندسی بوده است.
طبق اعترافات او، ماجرا از یک مشاهدهی ساده شروع شد: بتن فرسودهی دیوارها.
راز پنهان در پشت دستشویی سلول
آلن وست در بازجویی گفت همهچیز با یک «صدا» شروع شد؛ صدای زنگدار و خفهای که از پشت دیوار بتنی سلولش میآمد. آلکاتراز که در میان مه و رطوبت دائمی خلیج ساخته شده بود، پس از دههها در برابر نمک و باد پوسیده شده بود. آن دیوارهای خاکستری که روزی غیرقابلنفوذ به نظر میرسیدند، حالا مثل استخوانی پیر ترک خورده بودند.
زیر دستشویی سلول، دریچهای فلزی برای تهویه وجود داشت؛ دریچهای که بهجای فولاد، در بتن جاگذاری شده بود. وست فهمید که بتن اطرافش نرمتر از حد معمول است؛ فرسوده از رطوبت و زمان. همین کشف ساده، جرقهی یکی از جاهطلبانهترین نقشههای فرار تاریخ شد.
لوازم حفاری زندانیان آلکاتراز
از دسامبر ۱۹۶۱، یعنی شش ماه پیش از فرار، چهار مرد وارد مأموریتی شدند که هر شب، میلیمتر به میلیمتر پیش میرفت. ابزارهایشان ناچیز بود: چند قاشق دزدیدهشده از سالن غذاخوری، تیغههای ارهی شکسته، و متهای دستساز که فرانک موریس از موتور یک جاروبرقی قدیمی ساخته بود. اما در دستان آنها، همین ابزارهای ناچیز تبدیل به اسلحهای علیه دیوارها شد.
چهار زندانی با ابزارهای ابتدایی ماهها در سکوت روی دیوارها کار کردند
تیم چهارنفره زمانی را برای کار انتخاب کرد که هیچ صدایی شنیده نمیشد جز آکاردئون و سازهایی که زندانیان عصرها در «ساعت موسیقی» مینواختند. زیر آن هیاهو، صدای خراش مداوم فلز بر بتن گم میشد. هر شب، ساعتها زانو میزدند، با ریتمی دقیق میتراشیدند، میتراشیدند، و ذرات سیمانی را در قوطیهای فلزی پنهان میکردند تا صبح در سطل زبالهی عمومی خالی کنند.
پیشرفت کند بود، اما وسواس موریس اجازه نمیداد بیدقتی کنند. برای پوشاندن اثر کار، از مقوا، خمیرکاغذ و سیمان تقلّبی استفاده کردند تا دریچهی جدیدی بسازند که دقیقاً شبیه دریچهی اصلی باشد. وست رنگ سبز مایل به خاکستری دیوار را از کارگاه زندان دزدید تا رنگ پوشش را کاملاً یکسان کند. شبها پس از اتمام کار، هرکدام از آن دریچههای تقلبی را در جای خود میگذاشتند و دیوار بار دیگر بینقص به نظر میرسید.
یکی از سلولهای فراریان زندان آلکاتراز
هفتهها به ماه تبدیل شد. آنقدر آرام پیش رفتند که نگهبانان حتی یکبار هم متوجه صدای غیرعادی نشدند. در نهایت، سوراخها بهاندازهای باز شدند که بدن یک انسان از آن بگذرد. آنسوی سوراخ، دالانی تاریک و پر از لولههای بخار و سیمهای برق قرار داشت: شاهراهی فراموششده که درست پشت ردیف سلولها کشیده شده بود.
اولین شبی که یکی از آنها از حفرهی زیر دستشویی گذشت، نور زرد ضعیف و صدای خشخش موشها در فضای باریک پیچید. آنجا، فراریان آینده جای تازهای برای ساختن نقشه پیدا کردند: یک کارگاه پنهان در دل زندان.
از قاشق و جاروبرقی تا قایق ساختهشده از بارانیها
پشت دیوارهای تراشیدهشده، دالانی وجود داشت که بوی رطوبت، سیمسوخته و بخار فلز از آن بلند میشد. موریس، انگلینها و وست با چراغقوههای دستسازشان، در آن فضای باریک و داغ میخزیدند. لولههای زنگزده از سقف آویزان بود و بخار داغ گاهوبیگاه از شیرها بیرون میزد؛ اما برای آنها، این دالان تاریک به یک پناهگاه تبدیل شده بود.
راهرو پشت سلولهاز زندان آلکاتراز
همان جا میان لولهها و سایهها، کارگاه مخفیشان را برپا کردند. آنها تختههای چوبی و ابزارهای کهنهای را از کارگاه رسمی زندان میدزدیدند و شبها در تاریکی با خود بالا میبردند. لولههای بخار به منبع حرارتی طبیعی برایشان تبدیل شد. هر بار که بخار داغ از کنارشان عبور میکرد، میتوانستند مواد پلاستیکی و لاستیکی را گرم و شکل دهند.
تیم ۴ نفره قایق و جلیقهها را از بارانیهای لاستیکی زندان ساختند
اما چالش اصلی هنوز پیش رو بود: آب. خلیج سانفرانسیسکو با دمای ۱۰ تا ۱۳ درجه سانتیگراد و جریانهایی که حتی قویترین شناگران را در چند دقیقه از پا درمیآورد، حکم زندان دوم را داشت. برای رسیدن به خشکی، باید وسیلهای میساختند که هم سبک باشد و هم مقاوم در برابر موج.
در میان زبالههای زندان، موریس مقالهای از مجلهی Popular Mechanics پیدا کرد. در آن مطلب، نقشهی ساخت یک قایق بادی از لاستیک توضیح داده شده بود. همان شب، آن مقاله دستبهدست چرخید و نقشه نجات را کامل کرد.
چهار زندانی در ماههای بعد، بیش از ۵۰ بارانیهای لاستیکی زندان را جمع کردند. بعضی را دزدیدند، بعضی را با سیگار و خدمات جزئی با زندانیان دیگر معامله کردند. سپس در کارگاه پنهان، با چسب و حرارت لولههای بخار، درزها را به هم جوش دادند. بخار سوزان بهجای دستگاه صنعتی، کار ولکانیزه را انجام میداد: ذوب کردن سطح لاستیک و چسباندنش به قطعهی بعدی.
یکی از جلیقههای نجات ساخته شده توسط زندانیان
کمکم طرح نهایی شکل گرفت: قایقی بادی به طول ۴٫۲ و عرض ۱٫۸ متر، با لایههای سهگانهی لاستیک. برای پاروها، از تکههای تختهسهلا و چوبهای شکستهی کارگاه استفاده کردند و آنها را با میخهای خمشده به هم بستند. آستینهای بارانی هم به جلیقههای نجات تبدیل شدند.
کلارنس انگلین یکی از سازهای کهنهی اتاق موسیقی را برای بادکردن قایق لاستیکی دزدید
و البته باید فکر برای بادکردن قایق لاستیکی میکردند: کلارنس انگلین، که گاه در گروه موسیقی زندان آکاردئون مینواخت، یکی از سازهای کهنه را از اتاق موسیقی دزدید و با لوله و تکههای فلز به یک دمندهی مکانیکی تبدیل کرد. وقتی از کنسرتینا هوا بیرون داده میشد، قایق جان میگرفت.
در همان شبها، در گوشهی سلولها سرهای کاغذی را هم میساختند، با خمیر صابون، سیمان و موهای واقعی زندانیان. موریس توجه عجیبی به جزئیات داشت: رنگ پوست را از ترکیب قهوه و رنگپایهی دیوار به دست آورند، سایههای صورت را با ذرات مداد تراشیده شبیهسازی کردند. در نور کم سلولها، این چهرهها واقعی به نظر میرسیدند.
شب فرار
شب ۱۱ ژوئن ۱۹۶۲. عقربهها از ۹:۳۰ شب گذشته بودند. چراغها خاموش شدند و سکوت بر زندان حاکم شد. این همان علامتی بود که ماهها منتظرش بودند. عملیات آغاز شد.
سرهای مصنوعی در جای خود قرار داشتند و موهایشان در سایهی نور کم زندان برق خفیفی میزدند. نگهبان هنگام بازرسی، تنها چند ثانیه نگاه کرد، چراغقوه را خاموش کرد و رفت. فرانک موریس و برادران انگلین، بیصدا دریچههای تقلبی سلولهایشان را برداشتند. یکییکی، بدنهایشان را از سوراخهای تنگ دیوار رد کردند و وارد تاریکی مطلق دالان تأسیساتی شدند.
نمایی از راهروی بالای بلوک سلول B که مسیر زندانیان برای دسترسی به پشت بام سلول را نشان میدهد
اما یکی از اعضای تیم به مشکل برخورد: آلن وست، در سلول خودش، برای آخرینبار تلاش کرد دریچهاش را باز کند. او برای اینکه دریچهی تقلبیاش طبیعیتر به نظر برسد و در بازرسیهای روزانه لق نزند، آن را با کمی سیمان در جایش محکم کرده بود. ولی در حیاتیترین لحظه، سیمان دریچه را مثل سنگ به دیوار چسباند و حالا هرچه تقلا میکرد، نمیتوانست دریچه را جابهجا کند.
شب ۱۱ ژوئن، سه مرد از طریق دالان تاسیساتی به پشتبام راه یافتند
هر دقیقهای که میگذشت، ریسک شناساییشدنشان را بالاتر میبرد. موریس بهعنوان رهبر باید تصمیم میگرفت. او نگاهی به تاریکی انداخت. دیگر نمیتوانستند منتظر بمانند، باید بدون وست حرکت میکردند.
پوشش تهویه هوا روی سقف زندان آلکاتراز که زندانیان از طریق آن فرار کردند
آنها از میان لولههای بخار بالا رفتند، از محفظه تهویه هوا که پیشتر پیچهایش را بازکرده بودند، بیرون زدند و به پشتبام ساختمان سلولها رسیدند. زیر نور کمرمق ماه که از پشت مه غلیظ میتابید، از سقف پایین پریدند و از حصار سیمخارداری به ارتفاع بیش از ۶ متر عبور کردند.
آلن وست، طراح نقشه، در لحظهی آخر پشت دیوار ماند
بعد خود را به ساحل شمال شرقی جزیره رساندند؛ نقطهای کور که از دید برجهای مراقبت بلند زندان پنهان بود. حدود ساعت ۱۰ شب قایق لاستیکیشان را روی زمین پهن کردند. کلارنس انگلین کنسرتینای تغییرشکلیافتهاش را برداشت و هوا را در قایق دمید. صدای موجها آنقدر بلند بود که هیچکس متوجه صدای بادکردنش نشود.
چند دقیقه بعد قایق آماده را روی آب انداختند و مثل سه سایه در تاریکی ناپدید شدند.
آلن وست بالاخره نیمهشب موفق شد دریچه را بشکند، اما وقتی سرش را بیرون آورد، چیزی جز سکوت و مه ندید. راهپلهی فلزی خالی بود، بخار هنوز از لولهها میجوشید و اثری از دوستانش دیده نمیشد. او بازگشت، روی تخت دراز کشید و میدانست صبح روز بعد چه جهنمی در انتظارش است.
ردپا در آب: شواهد پراکنده، بستهی ضدآب و سکوتی که ادامه یافت
صبح ۱۲ ژوئن، آلکاتراز هیچ شباهتی به آن دژ ساکت و مطمئن همیشگی نداشت. فریاد، آژیر و صدای درهای آهنی که بههم میکوبیدند، فضای جزیره را پرکرده بود. نگهبانان گیج و خشمگین از بند به بند میدویدند. هر سلول مثل صحنهی جرم بررسی میشد. هیچکس باورش نمیشد سه نفر توانسته باشند از امنترین زندان جهان، آن هم در میان آبهای خلیج ناپدید شوند.
چند ساعت بعد، افبیآی وارد صحنه شد. جی. ادگار هوور، رئیس افسانهای سازمان، شخصاً بر تحقیقات پرونده نظارت میکرد. از همان ابتدا تئوری رسمی مقامات زندان و افبیآی از این حکایت داشت که زندانیان فراری غرق شدهاند. این فرضیه کاملاً منطقی بهنظر میرسید:
دمای پایین آب، جریانهای خروشان خلیج که به سمت اقیانوس آرام میرفتند و مسافت طولانی تا ساحل، هرگونه بقا را از نظر علمی غیرممکن میساخت. آنها اطمینان داشتند که بهزودی اجساد سه فراری روی آب شناور خواهد شد.
پاروی چوبی دستساز فراریان آلکاتراز
اما سپس، شواهدی ظاهر شد که همهچیز را به هم ریخت: چند روز بعد، یک قایق گشتی در نزدیکی جزیرهی انجل (Angel Island)، یک پاروی چوبی دستساز پیدا کرد. روی چوب، آثار بریدگی و اتصالات فلزی بداهه دیده میشد؛ درست مثل چیزی که وست در بازجویی توصیف کرده بود.
چند روز بعد، تنها یک پارو و بستهای ضدآب در جزیرهی اِینجل پیدا شد
این یافته، زنگ خطر را برای بازرسان به صدا درآورد. جزیرهی انجل، حدوداً در دو مایلی شمال آلکاتراز قرار داشت. وست گفته بود نقشهی آنها این نبوده که به سمت چراغهای سانفرانسیسکو (در جنوب) بروند، بلکه قصد داشتند روبهشمال، به سمت جزیرهی انجل پارو بزنند. این جزیره در آن زمان یک پایگاه نظامی نیمهمتروکه بود؛ مکانی ایدهآل برای مخفیشدن موقتی، دور از هیاهوی شهر.
روز بعد، مدرکی مهمتر پیدا شد: یک بستهی ضدآب از همان جنس بارانیها، در ساحل شرقی انجل آیلند. وقتی بازرسان آن را باز کردند، محتویاتش جای شکی باقی نمیگذاشت. درون بسته، وسایل شخصی، چند عکس خانوادگی و مهمتر از همه، دفترچههای آدرس متعلق به برادران انگلین جامانده بود.
این شواهد، تئوری «غرقشدن فوری» را بهشدت زیر سؤال میبرد، زیرا نشان میداد که فراریان یا حداقل وسایلشان، نهتنها از آبهای مرگبار اطراف آلکاتراز جان سالم به در بردهاند، بلکه خود را دقیقاً به مقصد موردنظرشان رساندهاند.
برای مأموران، معما ابعاد تازهتری پیدا کرد: آیا آنها با موفقیت به انجل رسیدند و این بسته را جا گذاشتند؟ آیا قایق دیگری در آنجا پنهان کرده بودند؟ آیا از انجل، مسیر کوتاه بعدی تا شهرستان مارین را شنا کردند؟
شاید هم سناریویی که افبیآی محتملتر میدانست واقعیت داشت: اینکه قایقشان در مسیر پرآشوب آلکاتراز به انجل غرق شده بود و امواج، فقط همین بستهی شناور را به ساحل آوردند.
۱۷ سال جستوجو و بازگشت دوبارهی مارشالها
جستوجوها هفتهها ادامه داشت. غواصها تا عمق بیستمتری رفتند، قایقهای گشتی هر روز مسیر میان آلکاتراز و انجل آیلند را طی کردند و حتی گارد ساحلی در امتداد ساحل سانفرانسیسکو میچرخید. اما هیچ نشانهای از سه مرد پیدا نشد؛ نه جسدی، نه تکهای از قایق لاستیکی، نه لباس، نه ابزار.
افبیآی پس از ۱۷ سال تحقیق، فراریان را رسماً غرقشده اعلام کرد
۱۷ سال گذشت. ۳۱ دسامبر ۱۹۷۹، پروندهی فرار از آلکاتراز رسماً بسته و به بایگانی سپرده شد. نتیجهگیری نهایی این بود که هر سه زندانی در همان شب اول، طعمهی آبهای سرد و جریانهای بیرحم خلیج شدهاند.
پرونده طبق روال به سرویس مارشالهای ایالات متحده واگذار شد؛ نه برای تعقیب فعال، بلکه صرفاً برای اینکه اگر روزی شواهد جدیدی پیدا شد یا معجزهای رخ داد، کسی پاسخگو باشد. بیشتر مأموران باور داشتند داستان تمام شده است. اما در گوشهای از آرشیو، میان هزاران پروندهی بیاهمیتتر، پوشهای با عنوان Alcatraz Escape, 1962 باقی ماند و همین کافی بود تا افسانه زنده بماند.
مارشال مایکل دایک
سال ۲۰۰۳، مارشالی به نام مایکل دایک که در واحد «پروندههای سرد» کار میکرد، تصمیم گرفت نگاهی دوباره به این افسانهی قدیمی بیندازد. دایک پلیس سمجی بود و چیزی در مورد این پرونده وجود داشت که او را رها نمیکرد.
باز شدن دوبارهی پرونده در سال ۲۰۰۳ سرنخهای تازهای را آشکار کرد
او گزارشهای قدیمی و مصاحبههای شاهدان را ورق زد، عکسهای پلیس را بررسی کرد و ناگهان در میان انبوه کاغذها به کشف مهمی رسید: گزارشی از سرقت یک شورولت آبی مدل ۱۹۵۵ در شهرستان مارین، درست در شب فرار.
دایک آن را کنار اعترافات آلن وست گذاشت و قطعات پازل را کنار هم چید. وست گفته بود نقشهشان این بود که بعد از رسیدن به انجل آیلند، از آنجا به شهرستان مارین بروند، ماشینی بدزدند و از منطقه دور شوند. حالا دقیقاً چنین ماشینی همان شب از همان حوالی ناپدید شده بود.
دایک به دنبال سرنخ بعدی رفت و در گزارشهای محلی، به موردی دیگر رسید: رانندهای در شهر استاکتون، حدود صد مایل دورتر از سانفرانسیسکو، گفته بود همان شب، یک شورولت آبی با سه سرنشین مرد با سرعت از کنار او گذشتهاند و باعث شدهاند از جاده منحرف شود.
گزارش سرقت یک شورولت آبی همان شب، فرضیهی نجات را تقویت کرد
سال ۱۹۶۲، این گزارشها نادیده گرفته شده بودند. پلیس استاکتون هنوز خبر فرار از آلکاتراز را نشنیده بود و دلیلی نداشت یک شورولت آبی مسروقه را به سه زندانی گمشده ربط دهد. اما حالا این گزارشها کنار هم الگویی واضحی ترسیم میکردند: الگوی یک فرار موفق.
ازآنپس، پروندهی آلکاتراز دیگر به چشم یک شکست سادهی امنیتی دیده نشد، بلکه به رازی تبدیل شد که با هر سرنخ جدید، مرز میان افسانه و واقعیت را کمرنگتر میکرد.
نامهای از گذشته و عکسی از برزیل
بیش از سه دهه از فرار میگذشت. آلکاتراز حالا موزهای پر از گردشگر بود و در بند B، سکوت تنها با صدای قدمهای راهنماها و نور فلاشها شکسته میشد. تا اینکه سال ۲۰۱۳، نامهای دستنویس و مرموز به میز رئیس پلیس ایستگاه ریچموند در سانفرانسیسکو رسید. پاکت نامه مهر پستی داشت و محتوای آن، با این جمله شروع میشد: «نام من جان انگلین است. من ژوئن ۱۹۶۲ از آلکاتراز فرار کردم...»
نامهای ناشناس در سال ۲۰۱۳ مدعی شد یکی از فراریان هنوز زنده است
نویسندهی نامه ادعا میکرد که اکنون ۸۳ساله و در وضعیت جسمی بسیار بدی است. او نوشته بود: «من سرطان دارم.» و در ادامه توضیح داده بود که هر سه نفرشان از آن شب جان سالم به در بردهاند، اما فرانک موریس در سال ۲۰۰۸ و برادرش کلارنس در سال ۲۰۱۱ درگذشتهاند.
نویسنده پیشنهاد میکرد که در ازای دریافت مراقبتهای کامل پزشکی دولتی، حاضر است خود را تسلیم کند و برای «حداکثر یک سال دیگر» به زندان بازگردد.
بخشی از نامه ۲۰۱۳
این نامه، افبیآی را مجبور کرد پرونده را دوباره باز کند. نامه برای بررسی DNA، تحلیل دستخط و آزمایش شیمیایی جوهر به آزمایشگاه فرستاده شد. اما زمان، دشمن این شواهد بود. نتایج آزمایشها پس از هفتهها بررسی، «غیرقطعی» اعلام شد: هیچچیز نه تأیید میشد و نه رد.
عکس بحثبرانگیز سال ۱۹۷۵ در برزیل؛ دوباره توجه پلیس را به پرونده جلب کرد
شاید واقعاً جان انگلین نامه را نوشته بود، یا طنزنویسی بااستعداد، یا حتی کسی که میخواست دوباره نام آلکاتراز را به تیترها برگرداند. اما برای مأموران قدیمی، که سالها با این پرونده زندگی کرده بودند، این نامه زخم کهنهای را باز میکرد.
سال ۲۰۱۵، ضربهی بعدی به تئوری رسمی «غرقشدن» وارد شد. خانوادهی برادران انگلین، که همیشه اصرار داشتند پسرانشان زنده ماندهاند، مدرک وسوسهانگیز دیگری را رو کردند: عکسی رنگی که ادعا میکردند دوستی قدیمی در سال ۱۹۷۵ در برزیل گرفته است.
عکس، دو مرد میانسال را نشان میداد که با چهرههایی آفتابسوخته و لبخندهایی محو، در کنار یک تپهی موریانهی غولپیکر در یک مزرعه ایستاده بودند. شباهت آنها به جان و کلارنس انگلینِ میانسال، انکارناپذیر بود.
کارشناسان پزشکی قانونی چهره را با عکسهای دوران جوانی برادران انگلین تطبیق دادند. نتیجه: شباهت بسیار بالا، بیش از نود درصد تطابق در ساختار استخوانی صورت.
اما نه تاریخ عکس بهطور قطعی تأیید شد، نه هویت عکاس. در نتیجه، مدرک رسمی محسوب نشد. بااینحال، تصویر دو مرد در آفتاب برزیل، در حافظهی مردم ماند؛ شبیه نقطهی پایانی روی داستانی که شاید هیچوقت بهپایان نرسیده باشد.
تحقیقات علمی: آیا جریان آب به آنها کمک کرد؟
دههها بود که مأموران، رسانهها و بازدیدکنندگان آلکاتراز بر سر یک باور اتفاق نظر داشتند:
هیچکس نمیتواند از خلیج سانفرانسیسکو جان سالم به در ببرد. اما سال ۲۰۱۴، گروهی از پژوهشگران هلندی در انشگاه دلفت تصمیم گرفتند این فرضیه را با علم بسنجند. آنها از مدلسازی پیشرفتهی هیدرودینامیکی استفاده کردند تا شرایط دقیق شب ۱۱ ژوئن ۱۹۶۲ را بازسازی کنند: سرعت باد، جهت جریانها، موقعیت ماه و حتی دمای آب همان شب.
پژوهشگران هلندی در سال ۲۰۱۴ احتمال موفقیت فرار را از نظر علمی بررسی کردند
طبق نتایج شبیهسازی، اگر زندانیان همانطور که بیشتر گزارشها میگفتند، حدود ساعت ۱۰ شب قایق خود را به آب انداخته باشند، جریانهای شدید آنها را به سمت اقیانوس آرام میکشاند و احتمال نجات تقریباً صفر میشد. اما اگر بادکرن قایق سنگین بیشتر طول میکشید و حرکتشان تا حدود ۱۱:۳۰ شب یا نیمهشب به تعویق میافتاد، ماجرا کاملا فرق میکرد.
در این بازهی زمانی، جریان آب مسیر را به سمت شمال تغییر میداد، درست بهسوی منطقهی مارین هدلندز (Marin Headlands) و ساحل هورسشو بِی (Horseshoe Bay)، همانجایی که وست گفته بود قرار است برای دزدیدن خودرو فرود بیایند.
به بیان دیگر با یک ساعت تفاوت زمانبندی، احتمال زندهماندن آنها از صفر به ممکنترین حالت میرسید.
تعطیلی آلکاتراز و پایان نماد شکستناپذیری
صرفنظر از اینکه موریس و برادران انگلین در آن شب زنده ماندند یا طعمهی خلیج شدند، فرار آنها ضربهی سختی به اعتبار آلکاتراز وارد کرد. «غیرقابلفرارترین زندان آمریکا» عنوانش را از دست داد و برای رابرت اف. کندی، دادستان کل وقت، و برادرش رئیسجمهور جان اف. کندی، این اتفاق چیزی بیش از یک لکهی امنیتی بود.
افکار عمومی به این باور رسید که اگر حتی آلکاتراز هم شکست بخورد، هیچ دژی شکستناپذیر نیست. از سوی دیگر بهدلیل فرسودگی ساختمانها و هزینهی سنگین نگهداری، آلکاتراز دیگر توجیهی برای ادامهی فعالیت نداشت.
فرار زندانیان آلکاتراز ضربهی حیثیتی سختی برای رابرت اف. کندی، دادستان کل وقت بود
مارس ۱۹۶۳، تنها نه ماه پس از فرار، رابرت کندی رسماً دستور تعطیلی آلکاتراز را امضا کرد. آخرین محبوسین به زندانهای دیگر منتقل شدند، درها برای همیشه بسته شد و جزیرهای که زمانی سمبل قدرت بود، به پناهگاه مرغان دریایی تبدیل شد.
و اما سرنوشت آلن وست، معمار جاماندهی نقشه: او که جزئیات نقشه را برای بازرسان افبیآی فاش کرده بود، هرگز برای اقدام به فرار محاکمه نشد. وست تا زمان تعطیلی آلکاتراز در آنجا باقی ماند و سپس بیسروصدا به زندان فدرال آتلانتا منتقل شد.
او باقی عمر خود را پشت میلهها گذراند و سرانجام در سال ۱۹۷۸ بر اثر بیماری پریتونیت در زندان ایالتی فلوریدا درگذشت.
امروز، بیش از شصت سال از آن شب میگذرد و پروندهی رسمی فرار هنوز در دست سرویس مارشالهای ایالات متحده باز است. حکم جلب فرانک موریس، جان و کلارنس انگلین همچنان اعتبار دارد؛ که اگر هم زنده باشند، هر سه بیش از نود سال سن دارند.
هیچ جسدی هرگز پیدا نشد و هیچ مدرکی مرگشان را ثابت نکرد. اما شاید پاسخ اهمیتی نداشته باشد، چون همین اسرار و ابهامات و تناقضات بود که آلکاتراز را به یک افسانه تبدیل کرد.
ارسال نظر